جدول جو
جدول جو

معنی خون ریزش - جستجوی لغت در جدول جو

خون ریزش(زِ)
خون ریزی. سفک دماء. (یادداشت بخط مؤلف) :
مالی بزرگ فرمود تا صدقه بدادند که بیخون ریزش صلح افتاد. (تاریخ بیهقی). لشکرش گفتند این چیزی است که اومی داند بی رنج و خون ریزش رنج اسکندر از ما بردارد. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). و اگر حسام الدین دعوی می کند که این احوال (سیاه و تاریک شدن عالم) بر خون ریزش آل عباس مترتب میشود غلط است. (از حبیب السیر ج 2 ص 36)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خون ریزی
تصویر خون ریزی
خارج شدن خون از رگ، کنایه از قتل
خون ریزی ماهیانه (ماهانه): در علم زیست شناسی قاعدگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خون ریز
تصویر خون ریز
ریزندۀ خون، کنایه از قاتل و بی رحم، خون ریزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خون رز
تصویر خون رز
کنایه از شراب، برای مثال مریز خون من ای بت به روزگار خزان / مساعدت کن و با من بریز خون رزان (امیرمعزی - ۵۲۸)
فرهنگ فارسی عمید
ریزندۀ خون، (آنندراج)، سفاک، قتال، آدم کش، (ناظم الاطباء)، سفاح، (یادداشت مؤلف) :
شهنشاه خودکام خونریز مرد
از آن آگهی گشت رخسار زرد،
فردوسی،
بریده سرگرد ارجاسب را
جهاندار و خونریز لهراسب را،
فردوسی،
یکی مرد خونریز و بی کار و دزد
بخواهی ز من چشم داری بمزد،
فردوسی،
جهاندار خونریز ناسازگار
نکرد ایچ یاد از بد روزگار،
فردوسی،
کمند سواران سرآویز شد
پرندآوران ابر خون ریز شد،
اسدی،
همه ساله بدخواه ضحاک بود
که ضحاک خونریز و ناپاک بود،
اسدی (گرشاسب نامه)،
طبرخون رخانی که خونریز چشمش
رخانم بشویدبه آب طبرخون،
سوزنی،
خونریز ماست غمزۀ جادوت پس چرا،
خاقانی،
خونریز بی دیت مشمر بادیه که هست
عمر دوباره در سفر روح پرورش،
خاقانی،
بخونخواری مکن چنگال را تیز
کز این بی بچه گشت آن شیر خونریز،
نظامی،
همان تیغ مردان که خونریز شد
بتدبیر فرزانگان تیز شد،
نظامی،
خونریز من خراب گشته
مست از دیت و قصاص رسته،
نظامی،
کان شحنۀ جان ستان خونریز
آبی تندست و آتشی تیز،
نظامی،
چون زنم دم کاتش دل تیز شد
شیر هجر آشفته و خونریز شد،
مولوی،
دیگر از حربۀ خونخوار اجل نندیشم
که نه از غمزۀ خونریز تو ناپاکتر است،
سعدی،
چشمت بغمزه ما را خون خورد و می پسندی
جانا روا نباشد خون ریز را حمایت،
حافظ،
در آستین مرقع پیاله پنهان کن
که همچو چشم صراحی پیاله خونریز است،
حافظ،
دل بدان غمزۀ خونریز کشد جامی را
صید را چون اجل آید پی صیاد رود،
جامی (دیوان، چ هاشم رضی ص 356)،
، خون ریزنده، که خون از آن جاری باشد:
دو دستش بزنار بستم چو سنگ
بدانسان که خونریز گشتش دو چنگ،
فردوسی،
، میرغضب، (ناظم الاطباء) :
همی گرد باغ سیاوش بگشت
بجایی که بنهاد خونریز طشت،
فردوسی،
بخونریزم اجازت چیست گفتی
اشارت اینکه بسم اﷲ همین دم،
کمال خجندی (از آنندراج)،
،
قتل، اراقۀ دم، سفک دم، خونریزی، (یادداشت مؤلف)، ریختن خون، (از آنندراج) :
گردون نبرد ساخت بخونریز با دلم
در دیده خون دل ز نشان نبرد ماند،
خاقانی،
روز خونریز من آمد ز شبیخون قضا
خون بگریید که در خون قضائید همه،
خاقانی،
برآید ناگه ابری تند و سرمست
به خونریز ریاحین تیغ در دست،
نظامی،
صبح گرانخسب سبکخیز شد
دشنه بدست از پی خونریز شد،
نظامی،
بخون ریز من لشکری ساختی
شبیخون کنان سوی من تاختی،
نظامی،
خونریز بود همیشه در کشور ما
جان عود بود همیشه در مجمر ما
داری سرما و گرنه دور از بر ما
ما دوست کشیم و تو نداری سرما،
(از تذکره الاولیاء)،
بعد ازین خونریز درمان ناپذیر
کاندر افتاد از بلای آن وزیر،
مولوی،
بنازم ترک چشمت را که ترکش بسته می خواهد
بخون ریز اسیران این چنین باید میان بستن،
کلیم (از آنندراج)،
نگه دو اسبه بتازد بقلب خسته دلان
چو صف کشد پی خونریز خلق مژگانش،
علی خراسانی (از آنندراج)،
، چشم معشوق، (از ناظم الاطباء)، کشتار، نحر، قربانی، تضحیه، ذبح، قربانی کردن، (یادداشت مؤلف) :
آمد خجسته موسم قربان بمهرگان
خونریز این بهم شد با برگ ریز آن
با مهرگان چو نیک فتاد اتفاق عید
خونریز و برگ ریز پدید آمد و عیان
خونریز این بسازد برگ و نوای بزم
خونریز آن بسازد برگ و نوای خوان
خونریز این قنینۀ می را گران کند
خونریز آن ترازوی طاعت کند گران،
سوزنی،
خونریز شاخدار خوش آمد بروز عید
در موسمی که باشدپاییز شاخسار
از شاخسار باد نگونسار دشمنت
خونریز او فریضه چو خونریز شاخدار،
سوزنی
لغت نامه دهخدا
نام مرضی است که در گاو و گوسفند پدید آید، خون شاش، در نهاوند این مرض را ’خون میز’ و در اصفهان ’شکاری’ و در خراسان ’سپرزی’ و در کرج ’خون شاش’ می نامند، اسبل تو، زهره تو، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
ریختن خون، سفاکی، خون بسیار ریختن، مردم بسیار کشتن، (ناظم الاطباء)، سفک دماء، خون ریزش، قتل، (یادداشت بخط مؤلف)، کشتار:
تیغ از آن سو بقهر خونریزی
رفق از این سو بمرهم آمیزی،
نظامی،
نگه دارد آزرم تخت کیان
بخونریزی اول نبندد میان،
نظامی،
برون شد دگرباره چون آفتاب
که آرد بخونریزی شب شتاب،
نظامی،
بخونریزی شهریاران مکوش
که تا فتنه را خون نیایدبجوش،
نظامی،
فتنه و آشوب و خونریزی مجوی
بیش ازین از شمس تبریزی مگوی،
مولوی،
هیچ در وقت تندی و تیزی
میل و رغبت مکن بخونریزی،
اوحدی،
، نفث الدم، (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
حالت خون میز داشتن، به بیماری خون میز مبتلی بودن، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوا/ خا)
ریزۀ خوان. ته سفره:
گیر گدای محبتم نه ام آخر
خرمگس خوان ریزهای صفاهان.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا زَ / زِ)
ریزۀ خوان. ته سفره. ته ماندۀ سفره:
چون بخوان ریزۀ تو پروردم
نعمت از خوان تو بسی خوردم.
نظامی.
چون ز خوان ریزه خورد شد روزی
می در آمد بمجلس افروزی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نِ رَ)
خون تاک. خون درخت انگور. کنایه از شراب انگوری باشد. (از برهان) (آنندراج) (از انجمن آرای ناصری) :
دوستان خون رزان پنهان کشند از دور و من
آشکارا خون مژگان درکشم هر صبحدم.
خاقانی.
در صبوحش که خون رز ریزد
ز آب یخ بسته آتش انگیزد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از خونریزی
تصویر خونریزی
عمل خونریز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خونریز
تصویر خونریز
کسی که مردم را بکشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خونریز
تصویر خونریز
کسی که مردم را بکشد، سفاک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خونریز
تصویر خونریز
سفاک
فرهنگ واژه فارسی سره
خون میزه
فرهنگ گویش مازندرانی
مدفوعی که با خون هم راه باشد
فرهنگ گویش مازندرانی